بحث و تبادل نظر درباره موضوعات مرتبط با خودشناسی. جهت پیوستن به این گروه و شرکت در بحث‌ها به لینک کنار صفحه مراجعه نمایید

۱۳۸۶ آذر ۶, سه‌شنبه

[Khodshenasi] شوخی

    چند روز پیش رفته بودم سلمونی (یا همان سلمانی، یا پیرایشگاه- به قولی بعضی‌ها). نشسته بودم نوبتم بشه که دیدم یکی از مغازه‌دارهای محله(اکبر آقا) با قهقههء خنده وارد سلمونی شد و به اوستای سلمانی گفت: "آقا رضا نمیدونی دیشب چقدر خندیدیم." اوستا(آقا رضا) گفت: "شنیده‌ام. همهء شیرینی‌ها رو خورد؟"

- آره بابا، تا ته. اونم دو لپی! (و قاه قاه می‌خندید.)

    این اکبر آقا، نوبادی رو هم میشناسه و یه سلام‌علیکی داریم با هم. ازش پرسیدم جریان چیه؟ گفت: "دیشب چند تا مغازه اونورتر یک شیرینی فروشی هست که یک عالمه جعبهء شیرینی پر که از یک ماه پیش فروش نرفته بود و توی مغازه‌اش مونده بود رو گذاشته بود توی سطل آشغالش که شهرداری(آشغالانسی) بیاد ببره. یکی از همکارای رانندهء ماشین شهرداری برای شوخی، یه جعبه برداشت و داد به رانندهء بی‌خبر از همه جا و گفت که این رو یه نفر هدیه داده به ما که بخوریم. راننده هم تا جا داشت خورد و با ولع شیرینی ها را می‌لموند!"


    اکبر آقای مغازه‌دار که این رو گفت با آقا رضای سلمونی و چند تا از هم محلی‌های دیگه، مثل میوه‌فروش محل و دیگران، همه باز زدند زیر خنده. پیش خودم فکر کردم خدا میدونه دیشب چه بلایی سر رانندهء بیچاره اومده و احتمالاً تا دیروقت توی بیمارستان بوده و امروز هم مسموم شده و افتاده توی خونه. گریه‌ام گرفت.

    شوخی و خنده یکی از بهترین بهانه‌های میل ارضاء خشم است.
-----------
neesti.blogspot.com

__._,_.___

Your email settings: Individual Email|Traditional
Change settings via the Web (Yahoo! ID required)
Change settings via email: Switch delivery to Daily Digest | Switch to Fully Featured
Visit Your Group | Yahoo! Groups Terms of Use | Unsubscribe

__,_._,___

0 نظرات: